تقدیر
377 بازدید
377 بازدید
از صبح همینطور بود به محض بیدار شدن صبح بخیر گفته بودم خنده ام گرفته بود اما وقت چای ریختن هم به جای یک استکان دو استکان
ریختم این بار کمتر خندیدم توی کوچه اولین باد پاییزی داشت می وزید یاد دگمه لباست افتادم که خیلی وقت پیش گم شده بود
بلند گفتم باید لباس گرم بخریم.عابری که صدام را شنیده بود چپ چپ نگاهی کرد وزیر لب خندید.پسر بچه ای داشت از مدرسه
بر میگشت لی لی کنان راه می رفت و شعر می خواند گفتم چه شور و شوقی میبینی.ظهر قبل از ان که سوار آسانسور شوم
قدری مکث کردم در را نگه داشته بودم شرط ادب بود که اول تو
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید