خالد بن ولید، صحابی پیامبر را به خاطر زیبایی زنش کشت
ابوالفداء جریان ممانعت مالک بن نویره از دادن زکات را چنین بیان میکند:
وفی ایام ابی بکر منعت بنو یربرع الزکاه، وکان کبیرهم مالک بن نویره، وکان ملکاً فارساً مطاعاً شاعراً قدم علی النبی صلی الله علیه وسلم واسلم، فولاه صدقه قومه، فلما منع الزکاه ارسل ابو بکر اِلی مالک المذکور خالد بن الولید فی معنی الزکاه، فقال مالک: انا آتی بالصلاه دون الزکاه: فقال خالد: اما علمت ان الصلاه والزکاه معاً؛ لا تقبل واحده دون الاخری فقال مالک: قد کان صاحبکم یقول ذلک. قال خالد: اوما تراه لک صاحبا؟ والله لقد هممت ان اضرب عنقک، ثم تجاولا فی الکلام فقال له خالد: اِنی قاتلک. فقال له: او بذلک امرک صاحبک؟ قال: وهذه بعد تلک، وکان عبد الله بن عمر وابو قتاده الانصاری حاضرین، فکلما خالداً فی امره، فکره کلامهما. فقال مالک: یا خالد، ابعثنا الی ابی بکر فیکون هو الذی یحکم فینا. فقال خالد: لا اقالنی الله اِنْ اقلتک، وتقدم اِلی ضرار بن الازور بضرب عنقه، فالتفت مالک اِلی زوجته وقال لخالد: هذه التی قتلتنی، وکانت فی غایه الجمال، فقال خالد: بل الله قتلک برجوعک عن الاسلام. فقال مالک: انا علی الاسلام، فقال خالد: یا ضرار اضرب عنقه. فضرب عنقه وجعل راسه اثفیه القدر، وکان من اکثر الناس شعراً، وقبض خالد امراته؛ قیل: اِنه اشتراها من الفیء وتزوج بها، وقیل اِنها اعتدت بثلاث حیض وتزوج بها، وقال لابن عمر ولابی قتاده: احضرا النکاح فابیا، وقال له ابن عمر: نکتب اِلی ابی بکر ونعلمه بامرها وتتزوج بها، فابی وتزوجها. ...ولما بلغ ذلک ابا بکر وعمر، قال عمر لابی بکر: اِن خالداً قد زنی فارجمه، قال: ما کنت ارجمه؛ فاِنه تاول فاخطا. قال: فاِنه قد قتل مسلماً فاقتله، قال: ما کنت اقتله فاِنه تاول فاخطا. قال فاعزله، قال ما کنت اغمد سیفاً سله الله علیهم.
در زمان خلافت ابوبکر قبیله بنی یربوع از دادن زکات به خلیفه امتناع کردند و رییس آنها مالک بن نویره که آدم بافراست و شاعر بود، در زمان رسول خدا اسلام اختیار کرد و پیامبر- صلی الله علیه و آله و سلم- هم او را متولی جمع آوری زکات قبیلهاش فرمود: تا اینکه بعد از رحلت پیامبر- صلی الله علیه و آله و سلم- از دادن زکات به خلیفه امتناع کردند. ابوبکر خالد ابن ولید را به طرف آنها و کسانی که زکات نمیدادند فرستاد، خالد اول به طرف سرزمین بزاخه رفت و زکات آنجا را جمع کرد و بعد بدون اجازهی خلیفه به طرف بطاح رفت، اطرافیان خالد به او گفتند که ما دستور نداریم به آنجا برویم، ولی خالد گوش نداد و به قبیلهی مالک رفت، وقتی با مالک بن نویره برخورد کرد، گفت: زکات بده! مالک گفت: من مسلمان هستم نماز میخوانم ولی زکات را به شما و رییس حکومت شما نمیدهم، خالد گفت: نماز و زکات با هم است و یکی بدون دیگری قبول نیست، مالک گفت: آیا صاحب و رییس شما این حرف را میگوید؟ خالد در جواب گفت: آیا تو او را برای خود صاحب و رییس نمی دانی؟ قسم به خدا هر آینه میخواهم گردنت را بزنم، بعد هر دو مجادله کردند. خالد گفت: با تو میجنگم، مالک گفت: آیا او دستور داده است که مرا بکشی، خالد گفت: این حرفت بدتر از آن حرف اولی است (که آیا رییس تو گفته نماز و زکات با هم است). عبدالله عمر و ابوقتاده انصاری حاضر بودند و با خالد صحبت کردند که مالک رانکشد، ولی خالد از حرف آنها خوشش نیامد، مالک گفت: حالا که مرا میخواهی بکشی کسی بفرست به مدینه پهلوی ابوبکر و او هر حکمی کند، حکم همان است. خالد گفت: خدا مرا نیامرزد اگر تو را نکشم (و یا اینکه رها کنم) و بعد ضرار بن ازور را برای زدن گردن مالک خواست، در این هنگام مالک به خانمش که (زن بسیار زیبا بود) متوجه شده و گفت: من به خاطر این کشته می شوم، خالد گفت: اینکه از اسلام رو گرداندی خدا تو را کشته است! مالک گفت: من مسلمان هستم و اسلام را قبول دارم، خالد به ضرار گفت: گردن او را بزن و ضرار هم مالک (مسلمان و دوستدار علی- علیه السلام-) را کشت و سرش را که موی زیادی داشت در ظرفی گذاشت. خالد خانم مالک را که در عادت ماهانه هم بود گرفت، با او زنا کرد و ابن عمر و ابوقتاده از این کار او ناراحت بودند و خالد از آنها خواست در مجلس نکاح وی حاضر شوند (البته نکاحی در کار نبوده است) ولی آن دو نفر امتناع کردند! و عبدالله عمر گفت: صبر کن به ابوبکر بنویسم و او را از جریان زن مالک آگاه کنم و بعد تو با او ازدواج کن، ولی خالد حرف ابن عمر را قبول نکرد و با زن مالک ازدواج کرد و همبستر شد، این خبر که به ابوبکر رسید، عمر به ابوبکر گفت که خالد زنا کرده، او را سنگسار کن، ابوبکر گفت: او را سنگسار نمی کنم، او اجتهاد نموده و در اجتهاد خود خطا کرده است!! عمر گفت، او مسلمانی را کشته است او را قصاص کن و بکش! باز هم ابوبکر گفت: او را نمیکشم، او اجتهاده کرده و خطا نموده است! عمر گفت: پس لااقل او را از کار برکنار کن! ابوبکر گفت: شمشیری را که خدا برافراشته است درنیام نمیکنم.
ابو الفداء عماد الدین اسماعیل بن علی (متوفای732هـ)، المختصر فی اخبار البشر، ج ،1 ص 108، طبق برنامه الجامع الکبیر
ابن کثیر متوفای774
ابن کثیر این جریان را در البدایه والنهایه چنین بازگو میکند:
فوجعلت وفود العرب تقدم المدینه یقرون بالصلاه ویمتنعون من اداء الزکاه ومنهم من امتنع من دفعها الی الصدیق وذکر ان منهم من احتج بقوله تعالی ) خذ من اموالهم صدقه تطهرهم وتزکیهم بها وصل علیهم ان صلاتک سکن لهم ( قالوا فلسنا ندفع زکاتنا الا الی من صلاته سکن لنا وانشد بعضهم .
اطعنا رسول الله اذ کان بیننا فوا عجبا ما بال ملک ابی بکر
وقد تکلم الصحابه مع الصدیق فی ان یترکهم وما هم علیه من منع الزکاه ویتالفهم حتی یتمکن الایمان فی قلوبهم ثم هم بعد ذلک یزکون فامتنع الصدیق من ذلک واباه.
قبایلی از عرب وارد مدینه شدند در حالی که نماز میخواندند ولی زکات نمیدادند و آنها از دادن زکات به ابوبکر امتناع کردند و وقتی احتجاج شد بر آنها به این آیه« از اموال آنها صدقهای (بعنوان زکات) بگیر، تا بوسیله آن، آنها را پاک سازی و پرورش دهی! و (به ه