شعر زیبای گـــــمــــشــــده تقدیم به همسران شهداء...
784 بازدید
784 بازدید
عباس به خانه آمد،نگران و بی قرار بود،گفت فرصت کم است آمدم سلامی کنم و بروم .موقع خداحافظی چندین بار ما را نگاه می کرد.این نگاه داشت امانم را می برید.نمی خواستم گریه کنم گفتم عباس کاری داری؟سرش را پایین انداخت وباز سرش را بالا گرفت و با تمام وجودش از من خداحافظی کرد.تحمل نگاهش برایم سخت بود،راه گریه را بستم...،گفتم به امان خدا...،عباس رفت و من به گریه امان رها شدن دادم.../طلایه داران مجنون ص 36
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید