پسر بچهای به نام «لوکاس» که از حشرات خوشش نمیآید، روزی با یک تفنگ آبپاش به لانۀ مورچهها حملهور میشود. مادر و پدر لوکاس به مسافرت رفته و او با مادربزرگش در خانه تنها مانده است. مورچهها به دنبال آمادگی برای مبارزه با او هستند که موفق به کشف مایعی جادویی میشوند و شبی آن را در گوش او میچکانند. لوکاس به اندازۀ یک مورچۀ کارگر درمیآید و محکوم به کار در کلونی میشود.....