#نماز_استعاثه#اثرات_توسل#میلاد_مولودی
????کیفیت نماز استغاثه:
دو ركعت نماز بخوان، وپس از پایان نماز : سى مرتبه تكبير بگو، وتسبيح حضرت زهرا سلام الله علیها را بجا آور، و به سجده برو و صد مرتبه بگو:
يا مَوْلاتى يا فاطِمَةُ اَغيثينى
سپس جانب راست صورت خويش را بر زمين بگذار، و همين ذكر را صدمرتبه بگو، و سپس جانب چپ چهره ات را بر زمين بگذار و صد مرتبه بگو، دوباره به سجده برو و صدوده مرتبه بگو، وحاجت خود را ياد كن، به درستى كه خدا آن را برآورده كند.
در جلد7 گنجینه دانشمندان از مرحوم ملا عباس سیبویه یزدی نقل شده که گفت:
من پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علمای یزد بود . یک سال اوبا چند نفر از دوستان برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده وبه منزل ما آمدندو پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج، انتظار مراجعت پسرعمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد.خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) به دوستان او برخوردم اصرار کردم چه شده ، اگر فوت کرده بگویید .
گفتند واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا ، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد! ما هر چه انتظار بردیم و درباره او تجسس کردیم ، از او خبری نیاوردیم . مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد میبریم که به خانواده اش تحویل دهیم. احتمال می دهیم که اهل سنت عمری او را کشته باشند.من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم.بعد از چندین سال روزی دیدم درب منزل را میزنند که دیدم پسر عموست بسیار تعجب کردم گفتم : فلانی کجا بودی؟گفت:اکنون از یزد می آیم .گفتم :چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی ،چطور از یزد می آیی!؟ گفت: پسرعمو ، بگذار رفع خستگی کنم ، شرح حال خود را برای شما خواهم گفت!
بعد از استراحت، گفت:آری روزی پس از انجام مراسم حج؛ بیرون آمدم وبه مسجدالحرام مشرف شدم . طواف کرده و نماز طواف خواندم وبازگشتم .در راه ، مردی با ریش تراشیده وسبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود .تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کردو بعد جلو آمد وگفت : تو شیخ علی یزدی نیستی؟گفتم : چرا.
گفت:سلام علیکم ،اهلا و مرحبا ،ودست به گردن من انداخت ومرا بوسید ودعوت کرد که به منزلش بروم.با آنکه وی را نمی شناختم با اصرار مرا به منزلش برد وهر چه به او گفتم شما کیستید؟من شما را به جا نمیآورم؛ گفت:خواهی شناخت،مرا فراموش کرده ای؛من از دوستان و رفقای شما هستم! خلاصه ظهر شد خواستم بیایم نگذاشت، گفت:مکه همه جای آن حرم است همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند،گفت:چه نگرانی ؟ اینجا حریم امن خداست . خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم . بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعیان و اشاره به من نمود وآنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من متفق گردیدند.من هر چه مطالب او را با برهان رد کردم؛ وی بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شیخ علی ، مدرسه مصلی یزد یادت رفته ؟ تا این جمله را گفت به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه مصلی همسایه ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که سنی عمری بود و از ما پنهانکاری می کرد
پس گفتم : تو شیخ جابر نیستی ؟گفت : چرا شیخ جابرم !چون تو شیعه و رافضی هستی ، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت . هر چقدر صحبت کردم و گفتم خدا می فرماید : ((و من دخله کان آمنا))
جواب داد: جرم شما رافضیان(به دلیل محبت و ولایت مولا علی علیه السلام) بزرگ است و تو مأمون نیستی .
گفتم : خدا می فرماید :((و ان احد من المشرکین استجارک فاجره..)) گفت :شما از مشرکین بدتر هستید شما شیعیان از دین خارجید! و خلاصه، دیدم مشغول مذاکره درباره کیفیت قتل و کشتن من هستند ، به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت بخوان گفتم : در اینجا،با توطئهچینی شما برای قتل من، حضور قلب ندارم. گفت:هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست!
آمدم در حیاط کوچک منزل ، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا(سلام الله علیها) صدیقه کبری خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه ((یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی )) گفتم و التماس کردم که یا مولاتی راضی نباشید من در این دیار غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظارم بمانند .در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد ،به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمومنین علی بن ابی طالب(علیه السلام) با دست یداللهی خود مرا بگیرد که مصدوم نشوم. پس فورا از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم. به لب بام آمدم بامهای مکه اطرافش
قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد.شب مهتابی بود! نگاهی به اطراف انداختم. دیدم گویا شهر مکه نیست! زیرا مکه شهری کوهستانی بوده واطرافش محصور به کوههای قبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط درجنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرز جان یزد است لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب ملعون چه می کنند ؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد میباشد! گفتم: نکند خواب می بینم ، من مکه بودم و اینجا یزد وخانه من است! پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم! آنها ترسیدند.عیالم به آنها می گفت: بابایتان در مکه است! پس آرام گفتم:نترسید من خودم هستم! بیایید در بام را باز کنید بچه ها دویدند و در را باز کردند گفتم :الحمدالله مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا از کشته شدن نجات داد و به یک طرفت العین ازمکه به یزد آورد وماجرا را مفصل تعریف کردم.
#استغاثه_به_حضرت_فاطمه_سلام_الله
#حاجتروایی#توسل#نمازمجرب
#دعای_بسی