ترجمه,زیرنویس:فرزام کریمی
نخستین دیدار پالیا با سانتاگ در پانزدهم اکتبر سال 1969 (روز راهپیمایی عظیم برای توقف جنگ ویتنام) بود و بعد از آن وقتی پالیا که یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی بود به ملاقات دوستش در پرینستون رفته بود، در آنجا با سانتاگ ملاقات کرد. در سال 1973، زمانی که پالیا در نخستین موقعیت شغلی دانشگاهی خویش در کالج بنینگتون مشغول به کار بود سانتاگ را یک فرد تندرو میدانست که سلطة مردانه را به چالش کشیده بود. در همان سال، پالیا به سخنرانی سانتاگ در دارثمورت رفت و امیدوار بود که بتواند سخنرانی را برای او در بنینگتون ترتیب دهد؛ اما تأمین هزینه سخنرانی سانتاگ، دشوار بود؛ پالیا بهمنظور قانعکردن سانتاگ برای سخنرانی در بنینگتون از ریچارد تریسمان که دوست سانتاگ بود درخواست کمک کرد، کالج بنینگتون موافقت کرد که برای یک سخنرانی درباره مشکلات معاصر، هفتصد دلار (دوبرابر آنچه به سایر سخنرانان پرداخت میکردند) به سانتاگ بپردازند. پالیا طراحی اعلانها را سازماندهی کرد و از دانشجویان خواست تا در سخنرانی سانتاگ شرکت کنند. سانتاگ، بسیار دیر (با تأخیر یکساعته) به ساختمان بنینگتون (محل سخنرانی) رسید و در ادامه شروع به خواندن متنی کرد که پالیا آن را یک داستان کوتاه «خستهکننده و ناخوشایند» درباره «هیچچیز» به سبک رمانهای جدید فرانسوی نامید.
در نتیجه با سخنرانی سانتاگ در کالج بنینگتون، ذوق پالیا از بین رفت و وی از سانتاگ دلسرد شد، او معتقد بود که سانتاگ از رویارویی با دنیای دانشگاهی کنار کشیده بود و «اهانت (بیاعتنایی) رسمی» او نسبت به فرهنگ عامه، حاکی از نخبهگرایی بود که آثار نخستین او را نقض میکرد.