استوری ام البنین داشت می شنید محمود کریمی
میسوزد اما لیک خاکستر ندارد؛ حالا زمین گیرست و بال و پر ندارد
افتادن عرش را هیچکس باور ندارد! جز پر زدن فکری دگر در سر ندارد
بابای شهر کوفه روی بسترش بود؛ چادر نماز فاطمه زیر سرش بود…
باران میبارید تنها مرد کوفه؛ خیلی مصیبت دید تنها مرد کوفه
دستش چه می لرزید تنها مرد کوفه؛ با چشم تر میدید تنها مرد کوفه
رد طناب مانده روی دستها را؛ آه از نهاد سینه اش میرفت بالا!
میرفت چشمان علی رو به سیاهی؛ میرفت کوفه بی علی رو به تباهی…
میگفت زینب در دلش با سوز و آهی؛ ای ابن ملجم بشکند دستت الهی!
سر بند زرد و صورتش همرنگ میشد؛ خیلی برای فاطمه دلتنگ میشد!
او روی بستر بود چشمش رنگ باران؛ چون موی حیدر قلب زینب شد پریشان
در پشت خانه شیر در دستِ یتیمان؛ اشکش بروی گونه بغضش بود پنهان
ای کاش میشد خون فرقش بند آید؛ یا بار دیگر بر لبش لبخند آید!
غم از دل بابای مظلومان جدا نیست؛ دیگر گدایی با حبیبش هم غذا نیست…
کوچه دگر با مرد شب ها پا به پا نیست…
او درد را با قلب خود دمساز کرده؛ زخم دلش از فرق او سرباز کرده!
وقت وصیت ها شد و میسوخت زینب… چشم علی دریا شد و میسوخت زینب!
حرف غم دنیا شد و میسوخت زینب؛ زخم به سینه جا شد و میسوخت زینب…
چشم علی خیره به چشمان ابوالفضل؛ دست حسینش بود و دستان ابوالفضل