دل میبری و روی نهان میکنی چرا؟ خود میکشی مرا و فغان میکنی چرا؟
گر در کمین کشتن عشاق نیستی، تیر کرشمه را به کمان میکنی چرا؟
از دست دل پر میزنی، با خنده خنجر میزنی
با غیر ساغر میزنی، با من مدارا میکنی
حال مرا میدانی و از خود مرا میرانی و…
در گوش من میخوانی و هنگامه برپا میکنی
یک شب مرا میسوزی و یک شب تماشا میکنی
با گریه میپرسم چرا؟ با خنده حاشا میکنی
یک آن امانم میدهی، جانی به جانم میدهی
خود را نشانم میدهی؛ دیوانه رسوا میکنی
رونق شدی بیداد را، شیرین شدی فرهاد را
مجنون سر بر باد را؛ پابند لیلا میکنی