ساعت صفر عاشقی
5.9 هزار بازدید
5.9 هزار بازدید
موضوع انشاء: ساعت صفر عاشقی.
برای آخرین بار، نزدش رفتم...
دست و دلش، فارغ از حلقه بود!
بدو گفتم: باز آی...
وی با چهره ای مغرور و خشنود و ظفرمند،
سرش را به نشانه نفی تکانی داد و گفت:
اسب چموشت، پرید!
سکوتی کردم و باز آمدم...
شاید حق داشت، دیگر چیزی برای بردن، نبود،
هر آنچه که داشتم، با بی رحمی، برده بود!
تنها امیدم به دلش بود،
که آنرا هم دیگران، ربوده بودند!
دیگر حجت بر من تمام شد...
او برید و پرید و من نیز هم!
پایان. (نویسنده و دکلمه: داریوش تصدیقی)
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید