حکایت پیرمرد مشرکی که مقام و درجه اش به سبب محبت و احترام قلبی اش به پیامبر و اهلبیت علیهم السّلام از مقدسنماهای جانماز آبکش و مدعی اسلام بسیار بالاتر شده و عاقبت به خیر گردید:
???? مرحوم علامه حلی رضوان الله علیه مینویسد:
✍ و نقل کرده ابن جوزی در کتاب خود که گفت: در کتاب ملتقط _ که از تصنیف جد او ابو الفرج بن الجوزی بود _ دیدم که نوشته بود که در بلخ مردی از سادات علوی نزول نموده بود و او را زنی و چند دختر بود. آن مرد فوت شد. زن او میگوید که من دختران را برداشته، به سمرقند رفتم از ترس شماتت دشمنان و اتفاقا رسیدن من به سمرقند در وقت شدت گرما بود. دخترانم را داخل مسجدی کردم و خود رفتم که چارهای در باره قوت ایشان کنم. دیدم که مردم برگرد مرد پیری جمع شدهاند. از سبب آن پرسیدم. گفتند: این شیخ شهر است. پس از روی اضطرار به نزد آن شیخ رفته، احوال خود را به او گفتم. او گفت: گواه بگذار که تو علویهای..! و دیگر ملتفت من نشد. من از او ناامید شده، به سوی مسجد برگشتم. در راه دیدم که مرد پیری بر دکهای نشسته و جمعی گرد او را فرو گرفتهاند. پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ضامن این شهر است؛ و او بر آیین مجوسی است اما برای پیامبر اسلام و امیرالمومنین وصی پیامبر و دختر ایشان حضرت فاطمه سلام الله علیها محبت و احترام فوق العاده ای قائل است.) گفتم: پس شاید گشایشی نزد او باشد. به نزد آن شیخ گبر آمده، حکایت خود را و آنچه با شیخ شهر گذشته بود از سوال و جواب نقل کردم. آن گبر خادمی را آواز داد و او بیرون آمد به نزد شیخ و گفت به او که: خاتون خود را بگو که رخت بپوشد و به نزد من آید. پس آن خادم داخل خانه شد و زنی بیرون آمد با چند کنیزک. آن مرد به او گفت که: با این زن برو به فلان مسجد و دختران او را به خانه بیاور. آن زن با من آمد و دختران را برداشته، به خانه آورد و به کنیزان سپرد که منزل جداگانه به جهت ما قرار دادند و ما را به حمام برده، جامههای فاخر پوشانیدند و الوان طعامها (غذاهای رنگارنگ) حاضر ساخت. آن شب را نیکوتر از شبهای دیگر به روز آوردیم. چون نصف شب شد، آن شیخ مسلمان که طلب بينه از آن علویه نموده بود، در خواب واقعه ای دید که قیامت بر پا شده و لوا بر سر حضرت رسول صلی الله علیه و آله برافراشتهاند و قصری از زمرد سبز دید. پرسید که: این قصر از آن کیست؟ گفتند: از آن مرد مسلمان موحد و یکتاپرستی است. به خدمت آن حضرت رفته، سلام کرد. حضرت روی مبارک از او گردانید. عرض کرد که: یا رسول الله! روی مبارک از من میگردانی و من مسلمانم؟! حضرت فرمود که: گواه و بینه بیاور که تو مسلمانی. آن مرد حیران شد. حضرت فرمود: فراموش کردی آنچه با آن زن علويه گفتی؟! این قصر از آن پیرمردی است که علویه در خانه اوست. آن مرد بیدار شده، سیلی بر روی خود زد و گریست و غلامان خود را در شهر فرستاد و خود نیز بیرون آمده، در طلب علویه میگردیدند. خبر یافت که در خانه آن گبر است. آن شیخ به نزد او آمده، گفت: علویه کجاست؟ گفت: نزد من است. گفت: او را نزد من بیاور. آن گبر گفت: این ممکن نیست و تو را به آن راهی نیست. شیخ گفت: اینک هزار اشرفی بگیر و ایشان را به من ده. گبر گفت: نه والله هزار اشرفی و نه صد هزار اشرفی نمیگیرم که ایشان را به تو سپارم. پس آن شیخ چون پافشاری بسیار کرد، گبر گفت: خوابی که تو دیدهای، من هم دیدهام و آن قصر زمردینی که دیدی، به جهت من آفریده شده و تو بر من زیادتی و فخر میکنی به اسلام و به مسلمانی خود مینازی؟ در صورتیکه من هم مسلمان شیعه شده ام والله که من به خواب نرفتم تا آنکه من و هر که در خانه ی من بود، مسلمان شیعه شدیم به دست آن خانم علويه و برکت او به ما رسیده است؛ و حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله را در خواب دیدم، که به من فرمودند: این قصر از تو و اهل تو است، به سبب آنچه شما (به محبت ما) با آن علويه کردی و شما از اهل بهشت هستید؛ والله تعالی شما را در ازل مسلمان یکتاپرست خلق کرده بود.
???? در ثمین ترجمه کشف الیقین، تالیف علامه حلی ص114
#کتاب_کشف_الیقین #علامه_حلی