مرگ من روزی فرا خواهد رسید؛ در بهاری روشن از امواجِ نور…
در زمستانی غبار آلود و دور! یا خزانی خالی از فریاد و شور…
میرهم از خویش و میمانم ز خویش!
هر چه برجا مانده؛ ویران میشود!
روِ من چون بادبانِ قایقی؛ در افق ها دور و پنهان میشود
خاک میخواند مرا هر دم به خویش…
میرسند از ره؛ که در خاکم نهند