میبینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته میپرسم از خودم
این غریبه کیه؟ از من چی میخواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟
باورم نمیشه هر چی میبینم
چشامو یه لحظه رو هم میذارم
به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم ورش دارم
میکشم دستامو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه: این تویی، نه هیچکس دیگه
جای پاهای تموم قصهها
رنگ غربت تو تموم لحظهها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا
آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواسی خورشیدو با دست بگیری
ولی امروز شهر شب، خونهت شده
داری بیصدا تو قلبت میمیری
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشتهها حرف بزنه
آینه میشکنه، هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکهش عکس منه
عکسا با دهنکجی بهم میگن25
چشم امیدو ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون