خاطره یک پرستار...
1,075 بازدید
1,075 بازدید
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر مجروح را جا به جا کنم...
موقعی که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم چادرم را در بیاورم مجروح به سختی ، گوشه ای از چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت : من دارم می روم که تو چادرت را از سرت در نیاوری .... ما برای این چادر داریم می رویم ....
چادر من در مشتش بود که شهید شد.................. (وبلاگ ثانیه های ظهور mjmmm)
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید