كافى...اسحاق بن عمار گويد از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود رسول اكرم صلّى اللّٰه عليه و آله روزى نماز صبح را با مردم خواندند ناگهان جوانى در مسجد جلب توجه پيغمبر را كرد كه از بىخوابى سرش بىاختيار پائين مىآمد با چهرۀ زرد و بدنى ضعيف و لاغر كه چشمش در كاسۀ سر فرو رفته و گود شده بود رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله رو كرد به آن جوان و فرمود:كيف اصبحت يا فلان چطور است حالت؟عرض كرد يا رسول صلّى اللّٰه عليه و آله داراى حالت يقينم پيغمبر از حرف جوان در شگفت ماند و فرمود انّ لكل يقين حقيقة. هر يقينى داراى علامت و نشانهاى است علامت و دليل حالت يقين تو چيست؟عرض كرد همين يقين است كه مرا در حزن و اندوه افكنده و شبها مرا به بيدارى و روزهاى گرم به تحمل تشنگى(روزهدار)وادار ميكند دلم از دنيا و تعلقات آن كنده شده مثل اينكه حالت كشف و شهودى برايم پيدا شده و بهشتيان را در نعمت مىبينم كه بر پشتى و تختهاى بهشتى تكيه دادهاند و دوزخيان در نظرم مجسم كه از عذاب و شكنجه ناله و فرياد ميكنند و مثل اينكه صداى شعله آتش در اعماق گوشم طنين انداز است.پيغمبر رو كرد به اصحاب و فرمود:اين بندۀ خالصى است كه خدا دلش را بنور ايمان روشن ساخته سپس بجوان فرمود:اين حالت ارزندۀ خود را محكم حفظ كن جوان عرض كرد يا رسول اللّٰه دعا كن خداوند نعمت شهادت در ركاب شما را نصيب من فرمايد.پيغمبر دعا كرد طولى نكشيد كه جهادى پيش آمد و جوان در آن جهاد شركت كرد فقط نه نفر كشته شده بودند و اين جوان شهيد دهم بود.
بحارالأنوار (جلد 67و68) / ترجمه موسوی همدانی، جلد 1، صفحه 160
داود رقى گفت:دو برادر براى زيارت رفتند يكى از آن دو بسيار تشنه شد بطورى كه از روى الاغ افتاد برادر ديگر در وحشت شد شروع بنماز و بعد دعا كرد و خدا و حضرت محمّد و امير المؤمنين و تمام ائمه تا آخرين آنها حضرت صادق را بر زبان آورده كمك خواست. ناگهان ديد مردى ايستاده ميگويد:چه شده.جريان را نقل كرد يك قطعه چوب باو داده گفت بگذار در دهانش همين كار را كرد چشم باز كرده نشست هيچ تشنه نبود براه افتادند و زيارت خود را نمودند برگشتند به كوفه. آن برادرى كه دعا كرده بود بمدينه رفت خدمت حضرت صادق رسيد.فرمود: بنشين حال برادرت چطورى است چوب را چكار كردى؟ عرض كرد:آقا وقتى برادرم به آن حال رسيد چنان اندوهگين شدم كه پس از زنده شدن و بازگشت روحش از شادى فراموش كردم از چوب. امام صادق عليه السّلام فرمود ساعتى كه تو مبتلا بگرفتارى برادرت شدى برادرم خضر پيش من آمد بوسيلۀ او تكهاى از چوب طوبى برايت فرستادم و آنگاه بغلام خود فرمود آن زنبيل را بياور.زنبيل را گشود و از داخل آن همان تكه چوب را خارج نمود بمن نشان داد شناختم باز دو مرتبه گرفت و داخل زنبيل گذارد.
بحارالأنوار (جلد 47) / ترجمه خسروی، جلد 1، صفحه 118